کسی هوشیار میشه؟؟

آقا سیدالمظلومین امیرالمومنین حضرت على (ع) فرمود:
یکروز من و سیّده زنان عالم حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) بر حبیب خدا حضرت پیغمبر اسلام (ص) وارد شدیم و آن بزرگوار را در حالى دیدیم که شدیدا گریه مى کرد.
به آن حضرت عرض کردم : پدر و مادرم فدایت شوند، یارسول اللّه ، چه شده ؟! چه چیزى شما را به گریه درآورده ؟
آن حضرت فرمود: یاعلى شب معراج وقتیکه به آسمان رفتم ، زنان امتم را در عذاب شدید مشاهده کردم . بخاطر آن شدت عذابها گریان و نالان شده ام .
حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) فرمود: مگر چه دیدید که اینقدر متأ ثر و گریان شده اید؟!
حضرت رحمه للعالمین (ص) فرمود:
1 - زنى را دیدم که بمویش آویزان کرده بودند، در حالیکه مغزش ‍ میجوشید.
2 - زنى را مشاهده کردم که به زبانش آویزانش کرده بودند، و از حمیم جهنم در حلقش مى ریختند.
3 - زنى را دیدم که به دو پستانش آویزانش کرده بودند.
4 - زنى را مشاهده کردم که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلط کرده بودند.
5 - زنى را دیدم که گوشت بدنش را با قیچى مى چیدند و مجبورش ‍ مى کردند که آن را بخورد، و آتش از زیر آن زبانه مى کشید.
6 - زنى را مشاهده کردم که به صورت کر و لال و کور است ، در حالى که در تابوتى از آتش مى باشد و مغز سرش از دماغش خارج مى شود و بدن او به صورت جذام و برص است .
7 - زنى را دیدم که به دو پایش آویزان کرده اند، در حالیکه در تنورى از آتش بود.
8 - زنى را مشاهده کردم که گوشت بدنش را از قسمت جلو و عقب به وسیله مقراضهایى از آتش جدا مى کردند.
9 - زنى را دیدم که صورت و دستهایش آتش گرفته ، در حالى که روده هایش را مى خورد.
10 - زنى را مشاهده کردم که سرش مثل سر خوک ، و بدنش مثل بدن الاغ و به انواع عذابها شکنجه اش مى دادند.
11 - زنى را دیدم که به صورت سگ بود، و آتش از عقبش خارج مى شد و ملائکه با گرز آهنى از آتش ، بر سر و بدنش مى کوبند.
بى بى دو عالم فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) فرمودند: اى حبیب من و اى نور چشم من ، اى پدر بزرگوارم به من بفرمائید که این زنان چه عملى داشته اند و به چه جهت به این عذابها گرفتار شده اند و راه و روششان چه بوده که پروردگار متعال آنها را به چنین شکنجه هایى مبتلا نموده ؟!
آقا رئیس اسلام حضرت محمد (ص) فرمود:
1 - ((آن زنى را که به موهایش آویزان شده بود، آن زنى بود که موهایش ‍ را از مردان نامحرم نمى پوشانید)).
2 - آن زنى را که به زبانش آویزان کرده بودند، آن زنیست که شوهرش را با زبانش اذیت مى کرد.
3 - آن زنى را که به دو پستانش آویزان بود، آن زنى بود که از همبستر شدن با شوهرش خوددارى مى نمود.
4 - آن زنى را که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلّط کرده بودند، آن زنى بود که بدون اجازه شوهرش از خانه خارج مى شد.
5 - ((آن زنى را که از گوشت بدنش با قیچى مى چیدند و به او مى خورانیدند، زنى بود که خودش را براى مردان نامحرم زینت مى کرد و بدنش را به آنها نشان مى داد)).
6 - آن زنى را که کر و کور و لال بود، آن زنى بود که از راه زنا بچّه دار مى شد و به گردن شوهرش مى انداخت .
7 - آن زنى را که به پاهایش آویزانش کرده بودند، زنى بود که در حال نجاست وضو مى گرفت یعنى رعایت نجس و پاکى را نمى کرد، و در وقت جنابت و حیض غسل نمى نمود، و در نمازش سستى مى کرد.
8 - ((آن زنى را که از گوشت جلو و عقب بدنش با مقراض از آتش جدا مى کردند، زنى بود که خود را از راه نامشروع به مردان عرضه مى داشت )).
9 - آن زنى که صورت و دستهایش آتش گرفته و روده هایش را مى خورد، آن زنى بود که قوّادى مى کرد، یعنى واسطه حرام بود.
10 - آن زنى که سرش مثل سر خوک و بدنش مثل بدن الاغ بود، آن زنى بود که سخن چینى مى کرد و زیاد دروغگو بود.
11 - آن زنى که به صورت سگ بود آن زنى بود که آوازه خوان (و صدایش را براى نامحرم با ناز و کرشمه و مهیّج رها مى کرد) و حسود بود.

یه روز یه پسر انگلیسی میاد با طعنه به یک پسر ایرانی میگه: چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر شهوت پرستن که نمیتونن خودشون رو کنترل کنن؟؟ پسره لبخندی میزنه و میگه: ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده؟ و هر مردی ملکه انگلستانو لمس کنه؟! پسره انگلیسی با عصبانیت میگه: ... ... نه!مگه فرد عادیه؟!! فقط افراد خاصی میتون با ایشون در رابطه باشن!!!
پسر میگه: خانومای ما همه ملکه هستن!!!

گردنم از مو باریک تر است و گردن کلفتی میکنم

قربان آن گردنی گردم که تمام تقصیرهایم را بر آن می افکنم

گر خدایی نبود تا اشتباهاتم را گردنش اندازم . . . دق مرگ میشدم

خدایی فقط و فقط برازنده ی توست

موسی و گبر

دید موسی کافری اندر رهی                    پیره گبری کافری و گمرهی
                                           ***
گفت ای موسی از این ره تا کجا                 میروی و با که داری مدعا
گفت موسی میروم تا کوه طور                  میروم تا لُجه ی دریای نور
میروم تا راز گویم با خدا                         عذر خواهم از گناهان شما
گفت ای موسی توانی یک پیام                 با خدای خود ز من گویی تمام
گفت موسی هان پیامت چیست او             گفت از من با خدای خود بگو
که فلان گوید که چندین گیر و دار          هست من را از خدایی تو عار
گر تو روزی میدهی هرگز مده                من نخواهم روزیت منت منه
زین سخن امد دل موسی بجوش       گفت با خود تا چه گوید حق خموش
                                           ***
شد روان تا طور با حق راز گفت               راز با یزدان بی انباز گفت
اندر ان خلوت به جز او کس ندید            با خدا بس رازها گفت و شنید
چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز   خواست تا گردد به سوی شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود                دم زند از آنچه از او بشنیده بود
                                           ***
 گفت حق گو آن پیام بنده ام                گفت موسی من از ان شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم این پیام                    چو ن تو دانایی همه دانی تمام
گو از من رو بر آن تندخو                    پس ز من او را سلامی باز گو
پس بگو گفتت خدای دلخراش              گر ترا عار است ز ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز           نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز
گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه         ما ترا خواهیم با صد عز و جاه
روزیت را گر نخواهی من دهم               روزیت از سفره فضل و کرم
گر نداری منت روزی ز من                   من ترا روزی رسانم بی منن
فیض من عام است فضل من عمیم              لطف من بی انتها جودم قدیم
                                           ***
خلق طفلانند و باشد فیض او                    دایه ای بس مهربان و نیکخو
                                           ***
چونکه موسی بازگشت از کوه طور             طور نی بل قلزم ذخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب                     گو پیامم را اگر داری جواب
گفت موسی آنچه حق فرموده بود            زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او ایینه پر زنگ بود                   آن جوابش صیقل خوش رنگ بود
بود گمراهی ز راه افتاده بس                     آن جوابش بود اواز جرس
                                          ***
سر به زیر افکند و لختی شرمگین     آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر بر آورد آنگهی با چشم تر               با لب خشک و درون پر شرر
گفت با موسی که جانم سوختی                آتش اندر جان من افروختی
من چه گفتم ای که روی من سیاه                  وا حیاه ای خدا واخجلتاه
موسیا ایمان بر من عرضه کن                  کودکم من بر دهانم نه سُخُن
موسیا ایمان مرا بر یاد ده                    ای خدا پس جان من بر باد ده
                                         ***
موسی او را یک سخن تعلیم کرد         آن بگفت و جان به حق تسلیم کرد
ای
صفایی هان و هان تا چند صبر       یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر

شهادت امیرالمومنین

دست حق حیدر کرار علی شیر حق حجت دادار علی

مخزن و معدن اسرار علی سید و سرور و سالار علی

جان به قربان جمالت مولا کی رسم من به وصالت مولا

چه بگویم که چه ها کرد عدو آتش کینه به پا کرد عدو

ای خدا شیعه دلش محزون است از غم عشق علی مجنون است

این همان ماتم عظمی باشد سحر آخر مولا باشد

میزبان زینب کبری باشد او نوازش گر بابا باشد

زیر لب زمزمه دارد زینب که دگر آخر کار است امشب

تا علی گشت برون از خانه عالمی شد ز غمش غمخانه

شد علی شمع و همه پروانه خیل مرغان ز پی اش مستانه

می سرودند به صد آه و نوا مرو امشب تو مسجد مولا

مسجد کوفه پر از غوغا شد گوئیا روز جزا بر پا شد

سند قتل علی امضاء شد پر ز اندوه دل زهرا شد

تا که آمد ز شهادت خبرش بست تکبیر نماز سحرش

حیدر از تیغ جفا شد بیتاب رفت از هوش میان محراب

رنگ خورشید علی شد مهتاب چهره اش در یم خون گشت خضاب